اندراحوالات یک روز مهتابی و یک شب آفتابی :|

ساخت وبلاگ
+یکی بیاد مستر.ق (دبیر ریاضیمون) رو متقاعد کنه که نه تنها شوخی هاش بامزه نیست بلکه کاملا کهیرآوره! :| واقعا از حد تحمل خارجه!

+ و من برای هزارمین بار بهم ثابت شد چقدر مدیرمون بیشعوره.چقدر تاسف باره که سیصد و خورده ی دانش آموز داشته باشی و 100 درصدشون ازت متنفر باشن! دلم براش میسوزه.آدم احمق!

+ دو روزه درست و حسابی نخوندم اعصابم داغونه.حس میکنم امسال به هیچ جا نمیرسم.برمیگردم به خودم میگم داری گند میزنی.بعد غصم میگیره از اینکه اینقدر نفهمم.نمیدونم چیکار کنم.تو کار خودم موندم.قراره چی بشه؟! چیکار کنم اوضاع خوب پیش بره؟ هیچی نمیدونم.گیج و منگ. مطلقا سرگردون. حس خوبی به خودم ندارم.اصلا کاشکی وجود نداشتم...

+گفت میخوای چکاره چی؟ گفتم دکتر دیگه! همه تجربیا میخوان دکتر شن! گفت چرا؟ گفتم پول توشه. شعاراش شروع شد که باید علاقه داشته باشی و فلان و بسان! تو دلم گفتم احمقِ خوش خیال!هنوز نفهمیدی بدبختی و بی پولی چیه که اومدی شعار میدی. نمیدونی محکوم به موفقیت بودن با موفقیت از سر دلبخواهی چیه!

+ دور و بر ما که از این خبرا نبود، تا سوم دبیرستان حتی نمیدونستیم المپیاد چیه! اینقد اوضاع مناطقمون داغونه...
خلاصش اینکه دیشب تقریبا مُردم......
ما را در سایت خلاصش اینکه دیشب تقریبا مُردم... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1healer1 بازدید : 34 تاريخ : سه شنبه 4 آبان 1395 ساعت: 2:06